به کجا پناه ببریم

حمایت از حیوانات

به کجا پناه ببریم

حمایت از حیوانات

باک

امشب کمی دلم گرفته فکر کردم تنها چیزی که آرومم میکنه نوشتن داستان زندگی خودمه :

وقتی بدنیا آمدم پدرم باغی داشت که در آن از کلی حیوان نگهداری میکرد از جمله دو سگ به نامهای باک که یک جرمن شیپرد بود و بنجی که سگ محلی بود و حدود ۳۰ تا گوسفند و ۲ تا قوچ و کلی کبوتر و کبک و اردک و فنچ و مرغ عشق و  مرغ و خروس و بوقلمون و همچنین کلی گربه و یک گرگ که خودش به آنجا آمده بود و دوتا اسب زیبا . من وقتی چشم به دنیا باز کردم کنار این حیوانات بودم و بزرگ شدم تا ۱۰ سالگی که پدرم مجبور شد باغش را بفروشد و تمام حیوانات را واگذار کند .

دو ساله که بودم اولین کلماتی که بر زبان آوردم اسم باک و بنجی دو سگ محبوبم بود . یک روز من توی این باغ زیبا دنبال اردکی کرد بودم و اردک پرید توی استخر من که با همه حیوانات همزاد پنداری میکردم فکر کردم خودم هم میتونم مثل اردک شنا کنم و توی آب پریدم ولی هر چه دست و پا زدم فایده نداشت و باک که از موضوع با خبر شده بود و از اقبال بد من توی قفس بود شروع به سر و صدا کرده بود و به شدت خودش را به قفس میکوبید تا در را باز کند مادرم توی خونه مهمون داشت و اصلا حواسش به بیرون نبود و من تنها چیزی که یادمه اینه که دوتا اسم را برای کمک صدا میکردم و اون فقط باک و بنجی بود من دیگه از حال رفته بودم که برادرم صدای سگها را میشنود و کنجکاو میشود و در قفس باک را باز میکند و باک هراسان به سمت استخر میدود و جسد مرا از آب در میاورد و شروع به زوزه کشیدن میکند و خوانواده ام مرا سریع به درمانگاه رسانده و به طور معجزه آوری دوباره به زندگی باز میگردم مادرم میگوید دو روز من بیهوش بودم و بعد از دو روز که بیدار میشوم برایش داستان باک را که منو از مرگ حتمی نجات داد تعریف میکنم . خلاصه باک زیبا تنها همدم من شده بود بطوریکه پدرم با اطمینان به او مرا که حدود چهار سالم بود با گله گوسفند ها هر روز به دشت های اطراف میفرستاد باک اجازه نمیداد حتی کسی نزدیک من شود همه گله را هم کنترل میکرد و من فقط اونجا بازی میکردم . بعد از اون اتفاق باک تا آخر عمرش هر اردکی میدید اونو توی خاک چال میکرد فکر میکرد اردک بیچاره باعث افتادن من در آب شده . کم کم من بزرگ میشدم و نوجوان و باک پیر میشد و نا توان حدود ۱۰ سالم شده بود که یک روز پدر با خبر مرگ باک آشفته به خانه آمد آنروز بزرگترین عزای زندگی من بود احساس میکردم خانواده ام را از دست داده ام کسی را که زندگی کردن را به من آموخت و وفاداری و عشق را  دور از من مرده بود من باور نمیکردم راستش الان هم باور نمیکنم . باک هنوز برایم زنده است بعضی شبها خوابش را میبینم و باهاش حرف میزنم

باک رفت ولی من ماندم تنها با کلی باک دیگر که از من کمک میخواهند .

باک مرا به خود مدیون کرد و رفت و حالا این منم که باید دینم را ادا کنم

من خوب نتوانستم انجام وظیفه کنم و این یک واقعیت است  

من از آدما میترسم !

هر جا را نگاه میکنم ظلم است همه فقط حرف زدن را خوب آموخته اند هیچ کس صادق نیست میگویند خداوند صداقت را در قلب انسانها قرار داده ولی نمیگویند کدام قلب ؟ آیا هنوز کسی قلبی در سینه اش باقی مانده است ؟ کسی باور نمی کند این خداوندی که برای خود ساخته است نیز خیالی بیش نیست و بزرگترین دروغی است که بشر در طول تاریخ به خود تحمیل کرده است

من خسته ام ! خسته از این انسان وحشی . خسته از خودم که انسان آفریده شده ام ! دلم میخواهد فرار کنم این حس را از کودکی داشته ام ولی به کجا نمیدانم !

در همین لحظه دوتا چشم زیبا که همیشه نظاره گر من هستند به من آرامش و امید میدهند .

من فرار نمیکنم من هستم و باز هم خواهم جنگید

 

Image and video hosting by TinyPic

نظرات 12 + ارسال نظر
آتیش سه‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 03:17 ق.ظ http://unluckystar13.blogsky.com/

سلام انوشه جان منم با تو موافقم مردمی دیریست مرده
اما باید زندگی کرد چون مجبوری پس سعی کن بهترین خنده هاتو تو این دنیا بکنی و همیشه تو ی لحظه شاد باشی عزیزم

پیام شهابی سه‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:16 ق.ظ http://www.cleanearth.blogfa.com

با سلام...
متن تراژدیک و تاثیرگذاری بود٬واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم...
خوش به حالتون که کودکیه به این زیبایی داشتین.فکر نمی کنید جایی که در باره خدا نوشتین کمی بی انصافی کردین٬در هرحال امیدوارم به هدفتون برسید و برای شما آرزوی موفقیت می کنم...

Www.2x.blogfa.Com سه‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:26 ق.ظ http://2x.blogfa.com

واقعا زیبا بود
سخته اون خاطراتو فراموش کردن
شاید منم خاطرات بچگیمو بنویسم. !

سحر سه‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:03 ب.ظ http://sahar3207.blogfa.com

انوشه جون . من یه خورده گیج شدم راستش نفهمیدم این واقعا داستان زندگی خودته؟مثل فیلم ها میمونه.

سحر جونم گیج نشو واقعا داستان زندگی خودم بود

ژاله سه‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:57 ب.ظ http://gorbeh-irani.persianblog.ir

آنوشه جان با اینکه این ماجرا را برام حضورا تعریف کرده بودی باز هم خواندنش زیبا بود..
میدونم چه حالی داری.. من هم عین تو.... ولی خوب چاره ای نیست جز سوختن و ساختن.... حتما رفتار اون ۲ تا زن وحشی هم دیروز عصر باعث شده که تو دلت بیشتر بگیره... من هم با چنین هیولاهائی برخورد داشتم... ولی باز هم میگم سعی کن زیادی بهشون رو ندی هر چی مظلوم تر باشی بیشتر سرت سوار هستند.. خودشان هزار کثافت کاری میکنند هیچ ایرادی نداره بعد میخواهند به وجود یک سگ آنهم توی خانه یکی دیگه گیر بدهند....

رضا شیرازی سه‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:59 ب.ظ http://nikash.blogfa.com

کودکی بس ایام شیرینیست... ولی حیف که گذرا ...
شیرنیش هم به خاطر اینه هنوز با بدی های دنیا آشنا نشده بودیم.....

زیبا بود پر احساس ...

نادر سه‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:14 ب.ظ http://caramia.persianblog.ir

سلام ، خوبین...
داستان زندگی شما خیلی خیلی جالب بود .چه خوب که نجات پیدا کردید . برای اینکه واقعا شایستگی آنرا هم داشتید و دارید . خوشحالم . باک هم چه سگ خوبی بود .اگر اشتباه نکنم اسم سگ توی داستان جک لندن هم باک بود . داستان آوای وحش . در هر صورت خوشحال باشید .گرچه ممکن است گیر آدم های بد بیافتیم ولی آدم های خوب را هم پیدا خواهیم کرد .من هم فعلا نوشتن درباره ایران باستان را شروع کرده ام .داستان شما را باز هم خواهم خواند و درباره برداشت های جدیدم اظهار نظر خواهم کرد . مواظب خودتان باشید

سحر سه‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:25 ب.ظ http://sahar3207.blogfa.com

چه داستان زندگی قشنگی داری . مثل کتابها هم نوشتی . پس برای اینه که سگها رو خیلی دوست داری. البته میدونم که همه ی حیوانات رو دوست داری ولی احساست به سگها یه جوره دیگست. کاش همیشه توی کودکی میموندیم . راستی جریان این دوتا زن وحشی چیه؟امشب دیره نمیتونم بهت زنگ بزنم بپرسم . نگران شدم.

Anthony Ryan چهارشنبه 23 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:05 ق.ظ

خودم که یادم نمی یاد ولی مامانم برام تعریف می کرد که وقتی ایران بودیم ۷-۸ تا گربه ی خوشگل مشگل داشتیم. اسم مامانشون «طلا خانوم» بود مثل اینکه. نمی دونم کی براشون اسم انتخاب کرده بود. مثل اینکه یکی از بچه های فامیل این کارو کرده بود. چون اونم کوچیک بود و جنسیت گربه ها رو نمی دونست به همین خاطر برای دخترا اسم پسر گذاشته بود، برای پسرا هم اسم دختر. یادمه که اسم دنیل مال یکی از دخترا بود.
مامانم تعریف می کرد که وقتی من مریض می شدم، منو می بردن بیمارستان. ولی دور و بر بیمارستان که گربه ها رو می دیدم، حالم یهویی خوب می شد. می گفت که سر غذا با گربه های همسن و سال خودم دعوام می شد. یعنی حسود بودم. دستمو می کردم تو دهنشون و غذا رو ازشون می گرفتم و می خوردم. به به!
ولی فکر کنم منم مثل تو این حس رو هنوز دارم. هنوز عاشق اینم که با گربه ها و سگ ها بخوابم. یا بعضی وقتا براشون گیتار بزنم و آهنگ بخونم (البته نه از اون آهنگ هایی که اون شب شنیدی... آرومتر)
به هر حال! خوشحالم که زنده ای! خوشحالم که زندگی می بخشی!

صدایی برای بیصدا باشیم!

امید چهارشنبه 23 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:15 ب.ظ http://babanoeall.blogfa.com

_______¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤------------------¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_____¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤-----------¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
___¤¤¤¤¤----------------------¤¤¤-¤¤¤-----------------------¤¤¤
__¤¤¤¤¤--------------سلامی به گرمی خورشید---------------¤¤¤
_ ¤¤¤-هرگز به کسی اجازه نده تا رویاهای تورا زیر سوال ببرد----¤¤¤
¤¤¤----------------------------------------------------------------------¤¤¤
¤¤¤--در سراشیبی که نامش زندکیست--------------------------------¤¤¤
¤¤¤------باهمه بیگانگیها میروم------------------------------------------¤¤¤
¤¤¤----------در سکوت سرد غمگین زمان------------------------------¤¤¤
¤¤¤--------------بی هدف بی یار و تنها میروم------------------------¤¤¤
_¤¤¤----------------در سراشیبی که نامش زندگیست------------¤¤¤
__¤¤¤------------------می روم شاید که در دشت بزرگ--------¤¤¤
____¤¤¤-------------------باز یابم آنچه را گم کرده ام--------¤¤¤
______¤¤¤------------------موفق باشی-----------------¤¤¤
_________¤¤¤------به وبلاگم سر بزن---------------¤¤¤
_________¤¤¤¤¤¤----------اپ کردم----------¤¤¤¤¤¤
_____________¤¤¤--------------------------¤¤¤
________________¤¤¤---------------¤¤¤
___________________¤¤----------¤¤
____________________¤¤¤¤¤¤¤
______________________¤¤¤¤
______________________¤¤¤
_______________________¤

lone wolf چهارشنبه 23 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 03:51 ب.ظ http://lonewolf.blogfa.com/

سلام
راستش من هم با سحر موافقم ... این سرگذشت تو مثل فیلمنامه یه فیلم جذابه!. از خوندنش واقعا لذت بردم چون خاطرات کودکی خودمو که شرایط مشابهی داشت برام زنده کرد.
در مورد نظرت در باره انسان وحشی کاملا باهات موافقم.

سمیرا (ملوس) دوشنبه 28 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 05:05 ب.ظ

سلام نازنینم داستان زندگیتو خوندم راستش یکم هم بغض گلو گرفت مخصوصا واسه اینکه دیگه باکی نیست که محافظت باشه
مواظب خودت باش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد